من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بیآبی/ ولی با ذلت و خواری پی شبنم نمیگردم..
شاید یکی از حسرتهای دوران زندگی ما، نبودن در عصری بود که بتوانیم بازیهای این ستارهی ملقب به عقاب آسیا را ببینیم. ستارهای که وقتی با او آشنا شدیم دیگر ستاره نبود، اسطورهای بود برای ورزش یک کشور. همه او را به رنگ آبی میشناختند، سرنوشت دوران حرفهای او با آبیپوشان پایتخت، از تاج تا استقلال گره خورده بود، اما او شاید تنها آبی دلفریب و دوستداشتنی در قلب سرخپوشان بود. صحبتهایش واضح و بیپرده بود و لاجرم بر دل مینشست. یادمان نمیرود جملهی به یادمانی اسطوره را، زمانیکه در وصف ناکامیهای اخیر فوتبال ایران و ایرانی نوشت : "حاصل عشق مترسک به کلاغ، مرگ یک مزرعه است." این جمله آنقدر وصف امروز دیروز ما بود که وقتی اسطوره از میان ما رفت روزنامهها تیتر زدند : "عقاب از شهر کلاغها پرید!"
و برای ستارگان نسل ما الگوی تمامعیاری بود، چه از بعد فنی، چه از بعد اخلاقی. اما دریغ و صد افسوس که نسل ما با تمام ستارگان بیمثالی که داشت دیگر حجازی نداشت. آری ناصر حجازی همان ستارهای بود که در زمان ما دیگراصرخان اسطورهای بود و ما به ناچار باید از او همانقدر میدانستیم و از درخششهای او همانقدر لذت میبردیم که در خاطرههای دیگران مییافتیم و از عکسهایی که در سایتها و رسانههای خبری دنبال میکردیم. آنقدر تشنهی ناصرخان و نمایشهای بیبدیل او بودهایم که به محض یافتن یک کلیپ هرچند کوتاه و چند ثانیهای از نمایشهای او، با یک شوق و ذوق وصفناپذیر در صفحات اجتماعی او را به اشتراک میگذاشتیم تا دیگران هم ببینند و لذت ببرند. هرچه باشد ما ایرانیها خاطرهباز هستیم، آنهم در شرایطی که دیگر سوژهی خاطره در ذهن ما نیست و افرادی مثل ما خاطره رانیز از زبان دیگران شنیدهاند. امروز زادروز مرحوم ناصرخان حجازی است، روزی خاطرهانگیز و بهیادماندنی که با پریدن ناصرخان از میان ما به خندهای تلخ تبدیل شد. اما به هر ترتیب اسطورهی قصهی ما مرد نکونام بود و او نخواهد مرد هرگز!
زادروز آن شبنم مغرور که ثبت است در خاطرهمان، با تمامی حسرت و اندوه نبودن او در میانمان، مبارک باد!
|